جوانرود
جوانرو*حیاتم

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم بهترین باشم...
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین



           
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 16:53
asrar

فرق است بین دوست داشتن وداشتن دوست. دوست داشتن امری لحظه ای است،ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است.
دکترشریعتی /

 

 

ﺗﻮ دوران ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ آﺧﺮ ﻋﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﻫﻤﻪ ﻗﻮل وﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ ﺟﻤﻌﺎ ﻧﯿﺎﯾﻢ ! ﻣﺪرﺳﻪ ﻓﺮدا ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﻫﻤﻪ اوﻣﺪﻩ ﺑﻮدن ﺑﺒﯿﻨﻦ ﮐﯽ ! ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺷﻖ اون اﺗﺤﺎدﻣﻮن ﺑﻮدم /

 

 

 

تولد انسان روشن شدن کبريتي است و مرگش خاموشي آن...بنگر در اين فاصله چه کردي ؟! گرما بخشيدي؟! يا سوزاندي؟

 

 

گاهی وقت ها فکر میکنم چون خیلی گرفتاریم بخدا نمی رسیم،ولی واقعیت اینکه چون به خدا نمیرسیم خیلی گرفتاریم 



           
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 18:58
asrar

 



           
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستان زیبا,داستان, :: 14:41
asrar

 سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ...
رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود ما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد



           
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان زیبا, :: 14:35
asrar
           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:جوانرود,درباره ی جوانرود, :: 1:17
asrar

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوانرود و آدرس 35717k2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.